نفس نفس ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

مادرااااااااانه

ده روز اول تولد

به نامِ خدایِ خوب عکسهایِ پرنسس پاییزیِ من روز اول تولد در بیمارستان نفس کوچولویِ من عاشقتم مامانـــــــــــــــــــــــــــــــی جوجه اردکِ من خوب بخوابی مامان اینجا انقد شکله پسرا شدی که بهتره بگم مامان فدااااااااات پسرم دخترِ بی اعصابِ من :-) لطفا" پسردارا اینجا چشماشونو ببندن لازم به ذکر است که کلیه ی لُپ های پرنسس تا روز 10 تولد آب شد! و نفس نسبت به وزن تولدش 400گرم کمتر شده و این منو ناراحت کرده 3روز اول تولد نفس اصلا" می می نخورد و توی بیمارستان با شیرخشک تغذیه شد (چه روزِ بدی بود وقتی بهم گفتن عزیزم شیر نداری  چقد گریه کردم! مادر بشی و شیر نداشته باشی) اما به لطفِ خدا از روز 4...
11 مهر 1392

دلنوشته های آقایِ پدر

دختر قشنگم بالاخره این نه ماه تموم شد   من و مامان خیلی وقت بود که منتظر امروز بودیم و بالاخره تو اومدی تو اومدی و با خودت یه تیکه از بهشتُ برامون سوغات آوردی مطمئنم که خدا تو رو به جای همه ی چیزایی که بهمون نداده به ما داده   دختر کوچولوی من   امروز وقتی دیدمت خیلی شبیه مامان شده بودی شاید واسه اینه که مامان خیلی دوستت داره خیلی زیاد ، اینقدر که حتّی بعضی وقت ها به تو حسودیم می شه وقتی نگاهت می کردم اصلا باورم نمیشد این تو بودی که با این دست و پای کوچولو اون لگد های محکمُ می زدی بابایی وقتی خانوم پرستار آوردت پیش من با اون چشم های خوشگلت نگاهم می کردی ولی چرا دیگه گریه نمی کردی ؟ شاید هم فهمیده بودی بابا ط...
11 مهر 1392

دلنوشته های آقایِ پدر

خدای بخشنده ی بخشاینده ؛ 14روز دیگه ، ملکه کوچولوی من رو فرشِ قرمز زندگیمون پا می زاره   هر چی فکر می کنم نمی فهمم چه جوری اینقدر زود این هشت ماه و نیم گذشت   خیلی زود گذشت ، خیلی زود که نه ؛ خیلی خیلی زود گذشت شاید هم خیلی خوش گذشت که اینقدر زود گذشت . . .   گرچه حس پدر شده حسِ فوق العاده ایه ولی پدرِ یه دختر کوچولو بودن یه حس غیر قابل توصیفه   خدای مهربان من ؛   بعضی نعمت ها هست که آدم یادش می ره شکرشُ به جا بیاره   بعضی نعمت های دیگه هم هست آدم یادش نمی ره شکرگزارش باشه ولی از عهده ی شکرگزاریش هم بر نمیاد   خدای مهربان من ؛ اگه یه پدر می تونه اینقدر فرزندشُ دوست داشته باشه پس حتماً را...
11 مهر 1392
1